آيه های زمينی
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنيست

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان راچو آمد جان جان جان نشاید برد نام جانبدم بی​عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهیگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکستهلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمدبجه از جا چه می​پایی چرا بی​دست و بی​پاییبکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتتسخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده   فروبرید ساعدها برای خوب کنعان رابه پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان رابدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان راچو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان راسلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان رانمی​دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان راسلیمان خود همی​داند زبان جمله مرغان راولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را

 

 

[ دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:مولوی, ] [ 1:0 ] [ YILMAZ ] [ ]

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا

 


 

[ دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ] [ 23:52 ] [ YILMAZ ] [ ]

 

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم بارید ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهائی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهائی

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته

 

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب دردآلود

جان من بیدار شد، بیدار

 

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود

 

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟

 

دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دیغا، درجنوب! افسرد

 

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟

اشک سردی تا بیفشانم

گور گرمی تا بیاسایم

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

[ دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ] [ 19:9 ] [ YILMAZ ] [ ]

دگر به کار تو ام قدرت مداخله نیست
 که با نبرد تو ام زهره ی مقابله نیست
 حریف تیغ جدال تو نیستم لیکن
 چو بگذریم ز هم حاجت مجادله نیست
 زیان و سود به سودائیانت ارزانی
 تو سرگران که دلم ول کن معامله نیست
 اگر موافق مایی بیا وگرنه برو
 که بیش از این دگرم حال صبر و حوصله نیست
 کنون که حرف حسابیت دخل و خرج نکرد
 بزن ز جمع به تفریق این که مسئله نیست
 به جبر مسئله ی دوستی نگردد حل
 تعادل طرفین اندر این معامله نیست
 برای خاله توان ناز و غمزه کرد، عمو!
 کسی که هست رفیق تو دایه و لــله نیست!
 چو دام زلف تو بگسست دام دیگر هست
 به گردن دل دیوانه قحط سلسله نیست
 هزارها چو تو هستند و نیست در همه شهر
 محله ای که غزالش به گله و یله نیست
 منم که مادر گیتی ز بعد زادن من
 هنوز از پدر پیر چرخ حامله نیست
 من اهل شیوه نیم ور شوم به حمدالله
 که قحط جیفه لگوری و جوجه خوشگله نیست
 هزار فاصله معنویست ور نه مرا
 ز خانه تا دم دوبخانه فاصله نیست
 اگر جهان همه خوشگل نه کار من مشکل
 چرا که چشم و دلم چون تو هرزه و دله نیست
 تویی که مهر دو صد کس به سینه دادی جای
 کثیف تر ز درون تو هیچ مزبله نیست
 کنون که با دگرانی ز من چه می خواهی؟
 شریک دزد که دیگر رفیق قافله نیست!
 رقیب گر همه خویشت بود ز خویش بران
 که گرگ گر همه بره است محرم گله نیست
 غلام عصمت آن ترش روی شیرینم
 که بر سرش ز مگس شور جوش و غلغله نیست
 گر از صراحت این لهجه ات ملال آید
 ز خوی خود گله کن کز منت حق گله نیست
 تو ذوق کعبه چه دانی که از مغیلانت
 چو من به راه طلب پای پر ز آبله نیست
 بهار می رسد ای دل گمان کنم که امسال
 به سقف کلبه ما آشیان چلچله نیست
 ببین به نظم بلند من و جوابم ده
 که جز جواب مرا از تو خواهش صله نیست

 

[ جمعه 13 آبان 1390برچسب:, ] [ 17:25 ] [ YILMAZ ] [ ]

 

 


اگر به خانه‌ی من آمدی برایم مداد بیاور
مداد سیاه می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم شخم بزنم وجودم را
بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم می‌خواهم ... بدوزمش به سق
اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود، می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود ! صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب، برچسب فاحشه می‌زنندم بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد، فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند، به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند برایم بخر ... تا در غذا بریزم ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم

 

شعری از غاده السمان.... شاعری از سوریه

[ جمعه 13 آبان 1390برچسب:, ] [ 1:32 ] [ YILMAZ ] [ ]

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است

 

[ چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:پرنده مردنيس,فروغ فرخزاد, ] [ 20:30 ] [ YILMAZ ] [ ]

با امیدی گرم وشادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهایی:
بی گمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزاده ای مغرور


می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر


سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را .
مردمان در گوش هم اهسته میگویند:


"آه او با این غرور و شوکت و نیرو"
"در جهان یکتاست"
"بیگمان شاهزاده ای والاست"
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه هاشان لرزان و پر غوغا
در طپش از شوق یک پندار
"شاید او خواهان من باشد"


لیک گویی دیده’ شهزاده’زیبا
دیده’ مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادان به راه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ...خانه دلدار زیبایش


مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند:
کیست  پس این دختر خوشبخت؟
ناگهان در خانه می پیچدصدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ...آری... اوست
آه ای شهزاده ,ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد


با نگاهی گرم و شوق آلود
بر  نگاهم راه می بندد
ای دوچشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است


لیک در پایان این ره ...قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
دختر خوشبخت...

[ سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:فروغ فرخزاد,رويا,شهزاده, ] [ 20:21 ] [ YILMAZ ] [ ]

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم   امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند   از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود   حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است   انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن   گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل   هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها   آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

 

[ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, ] [ 20:57 ] [ YILMAZ ] [ ]

روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
 و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

 روزی كه كمترین سرود
 بوسه است
 ... و هر انسان
 برای هر انسان
 برادری ست
 روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
 قفل افسانه ایست
 و قلب
 برای زندگی بس است

 روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی ...


 (شاملو)

 

 

[ جمعه 15 مهر 1390برچسب:شاملو, ] [ 14:1 ] [ YILMAZ ] [ ]
همة هستی من آیه تاریکیست

که ترا در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می‌گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلة رخوتناک دو همآغوشی

یا نگاه گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می‌دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی می‌گوید

«صبح بخیر»

زندگی شاید آن لحظة مسدودیست

که نگاه من در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که باندازة یک تنهایی‌ست

دل من

که باندازة یک عشقست

به بهانه‌های سادة خوشبختی خود می‌نگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچة خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که باندازة یک پنجره می‌خوانند

آه . . .

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانی‌ست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پائین رفتن از یک پلة متروک‌ست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من می‌گوید:

«دستهایت را

دوست می‌دارم»

دستهایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می‌آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یکشب او را

باد با خود برد

کوچه‌ای هست که قلب من آنرا

از محله‌های کودکیم دزدیده‌ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد

و بدینسان‌ست

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید

نخواهد کرد

من

پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می‌نوازد، آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد
 
[ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, ] [ 23:4 ] [ YILMAZ ] [ ]

عروسک کوکی


بیش از اینها -آه آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده اما کور اما کر
میتوان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب -سخت بیگانه
دوست میدارم
میتوان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابه لای تورو پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کردو گفت
آه من بسیار خوشبختم

فروغ فرخزاد

 

[ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, ] [ 23:3 ] [ YILMAZ ] [ ]

آیه های زمینی

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت


شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند


دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید


در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند


چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت


مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکهء درشت سیاهی
تصویر مینمودند

مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب



شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها


شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست


آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...


فروغ فرخزاد
 

 

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:فروغ فرخزاد,آيه هاي زميني, ] [ 1:42 ] [ YILMAZ ] [ ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

از دست دادن اميدی پوچ و محال، خود موفقيت و پيشرفتی بزرگ است
نويسنده
وبلاگ ،وبسایت من
لینک های دوستان
امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 13603
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1


IranSkin go Up
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت : شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی **** هيچ انتظاری از کسی ندارم! و اين نشان دهنده ی قدرت من نيست ! مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است **** در جستجوی قلبِ زيبا باش نه صورتِ زيبا زيرا هر آنچه زيباست هميشه خوب نميماند امـا آنچه خوب است هميشه زيباست **** چه داروی تلخی است وفاداری به خائن صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل